یک عمری زباناندیشان معتقد بودند زبان ابزار تفاهم است، ابزار دلشریکی. همدلی، ولی سالها گذشت و فرمالیستهای روس نظریهای رو کردند که جهان را تکانی ریز داد و همه در مورد این گزاره حرف زدند، روسها معتقد بودند زبان اتفاقا ابزار سوءتفاهم است.
وقتی سربازی در پست نگهبانی با تکه زغالی روی برجک مینویسد: «عجب برفی» و تاریخ میزند مثلا یک دسامبر ۱۹۱۰، تو نمیدانی این جمله یک جمله عاشقانه است از سر دلتنگی یا یک فحش است به فرمانده! کلمهها گاهی با همه زورشان حقیر میشوند، میگویند زبان چه کارکردی دارد؟ کلمهها به چه دردی میخوردند وقتی که باید به کارت بیایند شانه خالی کنند و سرباز بزنند و دست خالی باشی؟ حالا من هزار بار تایپ کنم از وقتی رفتی جهان روز خوش ندید، بنویسم غمگینم، بنویسم جگرم میسوزد، بنویسم بیخوابم، شما فقط میخوانی.
فقط با لایه اول متن رودررو میشوی و غمگین بودن خودت را مرور کنی و بعد بگویی خب من وقتی غمگینم این شکلی میشوم و خب حتما نویسنده این متن هم مثل من غمگین است و غمگین بودن یعنی این، دارم اینترنت را در ایام سالگردش ورق میزنم، بردن نامش، انتشار عکسش جرم است، ممنوع است و بوقچیهای آزادی میگویندش تروریست، میگویند خون کرده، میگویند آدم کشته! من خیلی به او فکر میکنم.
حاج قاسم. پهلوان قصه ما آنقدری توی جنگ رشادت کرده بود که بتواند از توبرهاش توی این سی سال بخورد، کتوشلوار سیاست تنش کند و بستر عافیت بگزیند و باغچهای در شمال و خانهای در کیش (قطعا به حلال) تیار کند. نوههایش از سروکولش بالا بروند و هرازگاهی مصاحبهای کند و تقدیرش کنند و خاطرنشان کند و بیفزاید. نکرد. نخواست.
زیر میز عافیتطلبی زد، کف میدان بود، امامحسینیها همینطوریاند. نمیشود چهل سال پوتینت غبار میدان جنگ داشته باشد و هربار همسرت لباست را اتو میکند از یال یقهاش بوی باروت و خاکستر بزند زیر بینیاش و بعد توی بخش آیسییوی بیمارستانی شیک در اتاقی قرق شده آسمانی شوی. حسینی زیستن حسینی رفتن در پی دارد، شیشه عطری میشوی که ساعت ۰۱:۲۰ میافتی روی آسفالت فرودگاهی در بغداد و شیشه وجودت هزار تکه میشود و عطرت میرود توی خیابانی در کوبا، یمن، روسیه، وین... همه مدهوشت میشوند.
میدانی رفیق اگر قرار است عاشورا تکرار شود، اگر کل یوم عاشورا را یک بار لایک کرده باشی قبول داری که کل قصه باید تکرار شود. نمیشود تو این ور خاکریز جسمت توی دشت مثل تسبیح عقیقی تکثیر شود، مثل قرآنی ورق ورق، اما آن سو کسی نباشد که مصداق فرحت به آلزیاد باشد.
نمیشود پیکرت روی زمین باشد و آن طرف کسی نعل تازه بر سم اسبش نکوبد، حالا گاهی این نعل تازه از فولاد است گاهی سر خودنویس یوروپن یا پارکر یا نوک انگشتهایی که قرار است بر سرزمین مجازی بر پیکری بتازند. پهلوان قصه ما قطرهای بود که به اقیانوس همیشه شعلهور عاشورا افتاد، اینکه با پیالهای ماست خواب دوغ ببینی بر لب ساحل این اقیانوس شوخی بیمزهای است، که بعدها تاریخ مسخرهات خواهد کرد.
پشت کردن به آفتاب فقط سایه روبهرویت را تیرهتر میکند و ممکن است پیش پایت را خوب نبینی. حاج قاسم را حالا نداریم. شکسته، این شیشه عطر شکسته و عطرش جهان را گرفته، من این یادداشت را الان دارم از کرمان مینویسم، اینجا کفشهایت را بپوشی و توی حیاط خانهات هم قدم بزنی توی مراسم سالگردش حضور داری. خفاشها پارسال خونکردند که مردم نیایند ولی امسال باشکوهتر و بیشتر آمدند.
قصه همین است. امسال کاپشن صورتیها هزار برابرند. امسال عادل رضاییها هزار برابرند. مردم خونی غیورند در رگهای کویری کرمان. من اگر طراح جدول روزنامهها بودم این سؤال را حتما یک روزی یکجایی توی جدول تازهام میگنجاندم: سه حرفی افقی: مایعی جوشان و مقدس که بهترین وسیله برای آزمایش مقدار شرف در اشخاص است و پاسخش یک کلمه بود؛ خون.